آخرین مطالب پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان |
عشق یعنی خدا
دیشب اومدم بستنی درست كنم همه چیز اوکی بود چند بار مواد رو گذاشتم تو فریزر هم زدم دوباره گذاشتم بعد4_5ساعت گفتم آماده است خوردم احساس کردم تلخه بچه ها نخوردن خانمم هم نخورد ولی من همشو خوردم خانمم گفت توش گلاب ریختی?گفتم اره ,شیشه گلاب رو نشونم داد دیدم هنوز پلمپش باز نشده سریع پاشدم گفتم پس من چی ریختم ?دیدم شیشه عرق بیدمشک نصفه هست تازه فهمیدم چرا بستنی به تلخی میزد بچه که بودم شاید ۸ یا ۹ ساله با داداشم که ۵ سال از من بزرگتره دعوامون شد...اینم از سر حرص یکی کوبید تو سر من....یعنی عجیب به من بر خورد چون اصن تقصیر کار من نبودم....رفتم تو اتاق تا اونجایی توان داشتم دستمو گاز گرفتم...مامان و بابای محترم هم تو حیاط بودند با گریه رفتم سراغشون دستمو نشون دادم و گفتم:مرتضی منو گاز گرفت...جای دندونا هم خدایی خیلی افتضاح بود بابا رفت سراغش تا اونجا که جا داشت اینو زد...بعد برگشت سراغ من تا دستمو اساسی معاینه کنه...تازه اونجا دوزاریش افتاد که این که جای دندونای خودمه(خب جای دندون یه بچه با یه ادم بزرگتر فرق میکنه دیگه)و این بود که بابام برای اولین بار روی من دست بلند کرد شماهارو به ته دیگ ماکارونی قسمتون میدم وقتی دارین با تلفن یا موبایل صحبت می کنین با خودکار روی هر چیزی که دم دستتون بود چرت و پرت ننویسین یا نقاشی نکشین... آخه من الان این مدرک پایان تحصیلاتم که بابام در حال موبایل صحبت کردن روش عکس الاغ کشیده ، کجا ببرم نشون بدم ... از دست مسئولین هم دیگه کاری بر نمیاد :P نظرات شما عزیزان:
|
|||
|